داستان کوتاه ویلاباد

کباب‌های زردرنگ را جلویم گذاشت و با لبخندی غرورآمیز گفت:

-بخور که از این بهتر گیرت نمیاد!

کنار یک استخر بزرگ محاط به باغی مملو از درختان بلند نشسته بودم و کباب زرد به نیش می‌کشیدم. می‌گفت فقط خودش بلد است چنین چیزی را درست کند. راست و دروغش را نمی‌دانم، ولی واقعا طعم عجیبی داشت. از آن معدود چیزهای خوشمزه‌ای که می‌توانی سال‌ها به یادش بیفتی و کِیف کنی.

گاز اول را که می‌زدی، تنت از فرط لذت می‌لرزید. حتی مو به اندامت راست می‌شد و با گاز دوم، دیگر نمی‌توانستی چشم‌هایت را باز نگه داری. تکیه‌ای به صندلی حصیری می‌دادی، دستت را پشت سرت می‌گذاشتی و آرام مزه‌مزه‌اش می‌کردی و با خودت می‌خندیدی، از آن خنده‌های خَرکِیفی. لعنتی خیلی خوب درستش کرده بود. تازه داشتم حال آدم‌های شکم‌سیر را درک می‌کردم. دوست داشتم روی صندلی‌ام غلت بزنم و به پشت شوم و تمام حصیرهایش را بغل کنم. همه‌اش هم به خاطر کباب نبود. این را می‌گویم که فکر نکنید آن‌قدرها هم شکم‌پرستم، نه! وزن زیادی ندارم. تنها چیزی که در نگاه اول در اندامم به چشم می‌آید، این است که سرم نسبت به بقیه‌ی بدنم کمی زیادی بزرگ است، ولی خب به همان هم به مرور عادت می‌کنید.

وقتی حالم خوب است، به سرم شوخی‌های عجیب‌وغریب می‌زند. انگار که یک‌چیزهایی بهم الهام می‌شود. کلی شوخی ریز و درشت به ذهنم می‌رسد که چند دقیقه قبل، فکرش را هم نمی‌کردم. مثلا وقتی همین کباب زردرنگِ کارِ دستِ آقامحسن را در دهانم مزه مزه می‌کنم، ممکن است هوس کنم زیر پای یکی تکل بزنم! آن موقع هم تنها چیزی که ارضایم می‌کرد، تکل رفتن بود. در ویلای محسن، در آن لحظه کسی به جز خودش دور و برم نبود. هوس من هم آن‌قدر شدید بود که مقاومت در برابرش، بی‌فایده به نظر می‌رسید. با خنده‌ای مصنوعی زیر میز رفتم و سرم را تکان دادم، به بهانه‌ی این‌که:

-ای بابا، سیخ کبابم افتاد زمین!

آقا محسن بلافاصله گفت:

-وایسا الان میارمش، بشین، بشین.

و بلافاصله دست به کار شد و کله‌اش را پایین برد، ولی من زرنگ‌تر از او بودم. به این سادگی‌ها نمی‌توانست نقشه‌ام را خراب کند. تمام سرعتی که می‌توانستم داشته باشم را خرج کردم و قبل از اینکه سرش به زیر میز برسد که آن سیخی که وجود نداشت را بیاورد، زیر پایش تکل زدم. هیچ فکرش را هم نمی‌کردم آن‌قدر خوب تکل بزنم. حرکتم آن‌قدر ناغافل و زیرکانه از کار درآمد که صندلی آقا محسن را کاملا از زیر باسن پهن‌شده‌اش بیرون کشید و چندمتر آن‌طرف‌تر پرتاب کرد. خودِ بیچاره‌اش داشت با مخ به سمت من می‌آمد؛ به راحتی از زیر محسن عبور کردم و طفلک با آن چشم‌های از حدقه درآمده به جای این‌که روی من فرود بیاید، نقش زمین شد. دماغش همین‌طوری هم یک قوز لاینحل داشت، چه برسد به اینکه بخواهد تمام وزنش را روی آن بیندازد و بخورد به زمین سفت. همین‌طور که سرخوش روی زمین سُر می‌خوردم و داشتم قیافه‌ی جدید محسن را بعد از تکل رفتنم تصور می‌کردم، پایم در توده‌ای فرو رفت و متوقف شدم. تلی از برگ‌های خشک پاییزی که پای یک درخت جمع شده بود، جلوی ادامه‌ی لیز خوردنم را گرفته بود.

به همان صورت کمی دراز کشیدم و به درخت بالای سرم خیره شدم. نور از لای برگ‌هایش که در باد تکان می‌خورد، می‌زد توی چشم. صدای یک پرنده‌ی خارجی هم گه‌گداری شنیده می‌شد. می‌گویم خارجی، چون تابه‌حال نشنیده بودم هیچ پرنده‌ای این‌طوری بخواند. خواندنش یکی چیزی شبیه صدای اذان بود! درست مثل صدای این مؤذن‌های حرفه‌ای که توی تلویزیون می‌خوانند. گوشم را که تیزتر کردم، دستم آمد که دقیقا اذان نمی‌خواند، ولی کاملا با همان لحن و ریتم خاص. مذهبی‌ترین پرنده‌ای که می‌شناختم، یاکریم بود، ولی خب آن هم دیگر بعید بود اهل این کارها باشد؛ فقط برای خودش می‌نشست روی گنبدها. یک غلت روی برگ‌ها زدم و از جایم برخاستم. روی نوک پاهایم ایستادم و چشم‌هایم را ریز کردم بلکه چیزی ببینم. درخت به نظر خیلی بلند بود. شاخ و برگ‌هایش ته نداشت. تازه حجیم هم بود. تصمیمم را گرفته بودم، باید می‌رفتم بالا ته و تویش را درمی‌آوردم.

به محض اینکه پاهایم را دور درخت حلقه کردم و مثل این تنبل‌درختی‌ها بهش چسبیدم، صدایی از پشتم درآمد. از آن‌جایی که کاملا به درخت چسبیده بودم، زیاد نتوانستم سرم را بچرخانم، ولی انگار محسن داشت به هوش می‌آمد و آه و ناله می‌کرد. حتما بدجوری دردش گرفته بود. همان صدا بهم انگیزه داد که بالاتر بروم. تنه‌ی درخت انصافا خوش‌دست بود. به راحتی دستم را در فرورفتگی‌های اینجا و آنجایش گیر می‌دادم و خودم را بالا می‌کشیدم. البته می‌دانید که، این‌جور موقع‌ها قبل از بالارفتن، اول باید از محکم بودن زیرِ پایت مطمئن باشی، وگرنه فاتحه‌ات خوانده است.

هرچه بالاتر می‌رفتم، اطرافم را شاخه‌های بیشتر و طویل‌تری دربرمی‌گرفت. با این‌که چند متری بیشتر بالا نرفته بودم، احساس می‌کردم آفتاب بهم نزدیک‌تر شده است، چون برخلاف قبل گرمایش داشت اذیتم می‌کرد. صدای اذان از سمت راست می‌آمد. باید یکی از شاخه‌ها را می‌گرفتم و به آن سمتِ درخت می‌پریدم. درخت شاخه‌های تنومندی داشت و می‌شد راحت روی‌شان پرید. در حال تکان دادن و تست کردن یک شاخه‌ی نسبتا ضخیم در سمت راستم بودم که ناگهان چشمم بهش افتاد. روی شاخه‌ای کمی بالاتر از من و درست بغل همانی که داشتم تست می‌کردم. به سرعت روی شاخه‌ی ضخیم پریدم و همان‌طور نیم‌خیز، توی چشم‌هایش زل زدم. انگار راستی راستی یک مؤذن بود! یک آدم کوچک آبی‌رنگ اندازه‌ی یک پرنده روی شاخه ایستاده بود و داشت برای خودش می‌خواند. به محض این‌که متوجه حضور من شد، خواندنش را قطع کرد و برگشت به من خیره شد. یک مدت هیچ کدام‌مان حرکتی نکردیم، تا آخر مؤذن کوچک به حرف آمد و گفت:

-سلام!

با حرکت سر جوابش را دادم. پرسید:

-چیه؟ چیزی شده؟

باز هم با حرکت سر پاسخ منفی دادم، یعنی که چیزی نشده. نمی‌دانستم به این موجود چه می‌شود گفت. پوست تنش به رنگ آبی روشن بود و فقط یک شلوار کوتاه کرم رنگ تنش بود. کفش هم نداشت. قیافه‌اش از آن فاصله که می‌دیدم، شبیه این مؤذن‌های توی فیلم‌ها بود. با این تفاوت که آن‌ها معمولا سیاه‌پوست بودند و این یکی آبی‌پوست. همان‌طور که سعی می‌کردم با حضور این موجود کوچک در چند قدمی‌ام کنار بیایم، سرم را آوردم پایین و به شاخه‌ای که رویش نیم‌خیز عین انسان‌های اولیه وامانده بودم، زل زدم و نگاهم پای درخت به هیکل بدقواره‌ی محسن افتاد. از آن فاصله خیلی کوچک به نظر می‌رسید. داشت تلوتلوخوران این طرف و آن طرف می‌رفت و زیرلب ناسزا می‌گفت. دوباره سرم را بالا آوردم و به مؤذن کوچک آبی‌پوست خیره شدم. گلویم را صاف کرده و رو به مؤذن پرسیدم:

-شما راستی راستی این‌قدر کوچکی؟

-معلومه که نه، فقط تُن صدام بلنده! گوش‌هام هم قویه! خیلی هم خوب می‌پرم!

همان‌طور که از خودش تعریف می‌کرد، شروع به جهیدن روی شاخه کرد. انصافا هم خیلی خوب می‌پرید. با آن قدوقواره‌ی کوچکش می‌توانست تا نزدیکی‌های شاخه‌ی بالایی بپرد. دو سه جهشِ حرف‌های انجام داد و بعد سرجایش فرود آمد، لبخندی زد و در سکوت به من نگاه کرد.

-ببخشید، ولی من نفهمیدم این‌که خوب می‌پرین یا گوش‌تون تیزه، چه ربطی به ابعادتون داره.

-همین دیگه، من کوچیک نیستم، ما فقط خیلی از هم دوریم! شاید کیلومترها. دقیقش رو نمی‌دونم. حساب و کتابم خوب نیست. واسه همین فکر می‌کنی کوچیکم. ولی خداروشکر گوش‌هام تیزه و صداتو خوب می‌شنوم.

به سرعت چند پلک زدم و دوباره نگاهش کردم. حرفش آن‌قدر عجیب بود که انتظار داشتم با پلک زدن همه‌چیز به حالت قبل برگردد و آن جمله را فراموش کنم؛ ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. نگاهی ترس‌خورده به شاخه‌ای که رویش جست‌وخیز می‌کرد انداختم. مگر می‌شد؟ منظورش این بود که فاصله‌ی بین شاخه‌ای که من رویش بودم و شاخه‌ای که او رویش بود، آن‌قدر زیاد بود که اگر با تمام قدرت هم می‌پریدم بهش نمی‌رسیدم. حتما الکی می‌گفت. یک‌جای کار می‌لنگید. هرچه حساب می‌کردم به‌نظرم نمی‌آمد که آن‌قدر فاصله داشته باشیم، اما در آن لحظه فکرم بیشتر از آن کار نمی‌کرد. هنوز در حال تجزیه و تحلیل حرفش بودم که صدای ضعیفی از پایین تمرکزم را به‌هم ریخت:

-بیا پایین! می‌دونم رفتی اون بالا!

آقا محسن انگار کاملا عقلش سر جا آمده بود.

-هی، ببین! به خاطر شوخی مسخره‌ت نمی‌گم. نمی‌خوام سرت تلافی کنم، نترس! فقط زود بیا پایین! اون بالا موندن خطرناکه!

قبل از این‌که هر اقدام دیگری بکنم، نگاهی انداختم تا ببینم مؤذن در چه حالی است، ولی غیبش زده بود. با آن سرعتی که او می‌پرید، الان حتما خیلی از من دور شده بود. سرم گیج رفت. احساس کردم دارم می‌افتم پایین. بدنم از پشت خم شده بود و در شُرُف سقوط بودم که به خودم آمدم و شاخه‌ای ضخیم را با دست گرفتم. معلق بین زمین و هوا مانده بودم و صدای داد و هوار محسن هم آن پایین حواسم را پرت‌تر می‌کرد. مثل غربتی‌ها هیاهو راه انداخته بود. گاهی با مشت، محکم به تنه‌ی درخت می‌کوبید و بعدش دوباره کلمات نامفهومش را در هوا پخش می‌کرد.

زنم هم همیشه با من همین کار را می‌کرد. به محض افتادن کوچک‌ترین اتفاقی همین‌طوری می‌شد. کافی بود با یک پیشامد بی‌اهمیت نظم همیشگی زندگی‌اش به‌هم بخورد. مثلا انگشت کوچک پایش به میز گیر کند و مجبور شود چند دقیقه بیشتر در هال خانه معطل بماند و پایش را ماساژ بدهد. در آن فرصت همه‌چیز را با داد و قال سرِ من خالی می‌کرد و از عمری که پای من سوزانده، دادِ سخن می‌داد. البته باید انصاف را رعایت کرد. همیشه بعد از این‌که خالی می‌شد و تمام دردهای زندگی را یاد هردوی‌مان می‌انداخت، می‌آمد سراغم و قربان صدقه‌ام می‌رفت؛ کلی مهربان می‌شد. چند وقتی بود که ازش خبر نداشتم، از وقتی آمده بودم توی این ویلا. راستش را بخواهید، آخرش هم نفهمیدم از کجا تا کجاست. واقعا به دست آوردن ابعادش از توانم خارج بود. همان روز اول، به محض این که به کنار استخر رسیدم، دیدم یادم رفته در ورودی حتی کدام سمتی بود. از محسن هم که چیزی می‌پرسیدم، می‌خندید و می‌گفت:

-عیبی نداره، خودمم خیلی وقتا گم می‌شم این جاها.

شاخه‌ای که بهش چسبیده بودم، دیگر داشت به شکل خطرناکی غیرقابل اطمینان می‌شد. زور زدم که آن یکی دستم را هم دورش حلقه کنم و بعد با یک نیروی مضاعف، سعی کنم برگردم بالا سر جایم، ولی خیلی سخت بود. نگاهی به محل اتصال شاخه به تنه‌ی درخت انداختم و دیدم کارش زار است. دل را به دریا زدم و با تمامِ توانی که داشتم، خودم را مایل کردم تا دوباره با یک پرش، به تنه بچسبم؛ ولی همین دست و پا زدن‌ها کار را خراب‌تر کرد. شاخه تا شد، دستم از رویش لیز خورد و سقوط کردم.

دیگر نمی‌شد کاری کرد. چشم‌هایم را بستم و آماده‌ی متلاشی شدن روی زمین شدم؛ ولی مسیر ظاهرا خیلی طولانی بود. آن‌قدر طولانی که کاملا وقت این را داشتم که به هرچه می‌خواستم فکر کنم. حتی فرصت داشتم بعد از مدت‌ها اتفاقات این چند روز را مرور کنم و به یاد بیاورم که این محسن اصلا از کجا پیدایش شد. اولش قرار بود یک هفته در ویلایش بمانم و خوش بگذرانم تا با هم بی‌حساب شویم. الان به نظرم می‌رسید خیلی وقت بود که بی‌حساب شده بودیم. از یک جایی به بعد دیگر نمی‌دانستم ماندنم در آن ویلا چه ضرورتی دارد. خودش اصرار می‌کرد. هر روز صبح که بیدار می‌شدیم با کلی خواهش و تمنا می‌گفت:

-جون محسن امروزم بمون! یه روز دیگه بهت بدهکارم.

آن‌قدر این جمله را تکرار کرد که دیگر زن و خانه و زندگی و حسابِ روزها از دستم در رفت. آن کباب زردرنگ مخصوصش هم بدجوری هوایی‌ام می‌کرد و بی‌تاثیر نبود. به من چه. از اولش هم من کاری با او نداشتم. داشتم زندگی خودم را می‌کردم. یاد خانه‌ام افتادم. آن زمان‌ها که می‌شد تویش زندگی کرد. روز به روز وضعش خراب‌تر شد. این آخرها دیگر چکه کردن سقف بدجوری خطرناک شده بود. شُرشُر آب پس می‌داد و زنم را عصبانی کرده بود. حق داشت. من هم بی‌انصاف بودم. هی به او می‌گفتم آرام باش و غر نزن. خانه‌ای که ارث پدربزرگ آدم باشد، بالاخره بعد از هفتاد-هشتاد سال باید یک‌جای کارش بلنگد. تازه همیشه با یک کاسه‌ی خالی که شب تا صبح زیرش می‌گذاشتیم، مسئله حل می‌شد؛ ولی زنم راست می‌گفت. این چکه‌های روزهای آخر دیگر کار یکی دو کاسه‌ی کوچک نبود. به جان عزیزش شب آخر با قاطعیت عهد کردم فردا حتما یک فکر درست و حسابی بکنم. اصلا کارگر بیاورم سقف را سیمان‌کاری کند. بعدش هم دنبال یک خانه‌ی اجاره‌ای بیفتم. اما دیگر گوشش بدهکار نبود. می‌گفت طبق معمول دارم وعده‌ی الکی می‌دهم. همان شب هم بساطش را برداشت و رفت. می‌گفت اگر سرش هم برود دیگر پایش را در این خوک‌دانی نمی‌گذارد. نیمه‌های همان شب توی دستشویی حیاط بودم که سقف خانه خراب شد. ازقضا آن شب را خیلی در دستشویی طول دادم. چمباتمه نشسته بودم و به وضع زندگی‌ام و این‌که فردا چه خاکی باید بر سرم بریزم فکر می‌کردم. دست‌هایم را شستم و با همان فکر مشغول از دستشویی بیرون آمدم. هنوز داشتم دست‌های خیسم را با لباسم خشک می‌کردم که ریزش خانه را به چشم دیدم.

اول از همه آن قسمتی که آب می‌داد تالاپی پایین افتاد. در عرض چند ثانیه بقیه‌ی سقف نیز به سمت همان نقطه متمایل شد و شروع به ریزش کرد. یک دقیقه بعد دیگر جز مشتی خرابه چیزی باقی نمانده بود. ناخودآگاه چند قدم عقب رفتم و دستم را روی سرم گذاشتم. هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحال از این‌که زنم آن شب رفت و زیر آوار نبود و ناراحت از این بابت که دیگر جایی نداشتیم سرمان را بگذاریم و بخوابیم. قضیه‌ی برگشت زنم هم با این حساب کلا منتفی می‌شد. ای کاش خودم دستشویی‌ام نگرفته بود و آن زیر خواب به خواب می‌رفتم. فکرم دیگر کار نمی‌کرد. تصمیم گرفتم نقدا همان گوشه‌ی حیاط کنار دیوار بخوابم تا صبح یک فکری بکنم. از زیر خرابه‌ها یک پتو و بالش پیدا کردم و کنج دیوار شرقی حیاط ولو شدم. اوایل پاییز بود؛ هوا هنوز خنک بود و می‌شد بیرون خوابید.

تازه چشم‌هایم داشت سنگین می‌شد که احساس کردم بختک رویم افتاده است. وزن خیلی زیادی را روی پهلویم احساس می‌کردم. حتی نمی‌توانستم غلت بزنم و طاق‌باز بخوابم. رویم را که برگرداندم، هوارم بلند شد. زنی با چشمان رک‌زده و دهان نیمه‌باز، رویم افتاده بود و هیچی هم نمی‌گفت. به هر زحمتی که بود خودم را از شرش خلاص کردم و به گوشه‌ای انداختمش. صورتش کبود بود و به خاطر ورمی که داشت، نمی‌شد چهره‌اش را درست تشخیص داد. هیچ واکنشی از خودش نشان نمی‌داد. انگاری که مرده بود. دیوار حیاط خانه‌مان که من زیرش خوابیده بودم، نسبتا کوتاه بود و پشتش هم مدت‌ها پیش تبدیل به زمین بایر متروکه‌ای شده بود که معمولا اراذل و اوباش نیمه‌شب آن‌جا پرسه می‌زدند و بعضا چیزی هم می‌کشیدند. به سرعت روی دیوار پریدم تا نگاهی به اطراف بیندازم. به محض این‌که از دیوار بالا رفتم، چشم تو چشم همین آقا محسن شدم که پایینِ آن طرفِ دیوار داشت بِر و بِر مرا نگاه می‌کرد و تند تند نفس می‌کشید. روی زمین خم شده بود و انگار قبل از سر رسیدن من داشت دنبال چیزی می‌گشت که مچش را گرفته بودم. رنگش مثل گچ سفید شده بود. آن موقع فکر نمی‌کردم این‌قدر آدم شوخ و بامزه‌ای باشد. چند دقیقه بیشتر از آشنایی‌مان نگذشته بود که نظرم نسبت بهش کاملا عوض شد. گفت اگر به کسی چیزی نگویم، حسابی از خجالتم درمی‌آید. ظاهرا وضع خانه را که دیده بود، فکر کرده بود مخروبه است و صاحبی ندارد. با خودش گفته بود جنازه را بیندازد آن تو و فلنگ را ببندد که کسی به این زودی‌ها هم پیدایش نکند. آدم راحتی بود. اصلا قیافه‌اش به قاتل‌ها نمی‌خورد. تنها مشکل دماغش بود و هیکل بدقواره‌اش؛ وگرنه صورت مهربانی داشت. اولش می‌خواستم بپرسم اصلا جنازه‌ی کیست و چرا می‌خواسته از شرش خلاص شود، ولی مگر آن کبابِ زردرنگ لعنتی‌اش می‌گذاشت؟ صبح همان روز، اولی‌اش را خوردم. کبابِ مخصوصِ آقا محسن. از آن به بعد دیگر همه‌ی اتفاقات درهم و برهم است. تنها چیزی که ازش مطمئنم، این است که خیلی وقت است که اینجایم.

احساس کردم خیلی بیشتر از زمان لازم برای سقوط کردن از یک درخت را پشت سر گذاشته‌ام. چشم‌هایم را باز کردم. هنوز توی هوا بودم، ولی نه در حال سقوط. توی بغل کسی بودم. چه دست‌های گرم و نرمی هم داشت. برگشتم تا نجات دهنده‌ام را ببینم. همان مؤذن کوچک آبی پوست بود. البته دیگر کوچک نبود. قدش از من هم بلندتر بود. از آن زاویه‌ای که می‌دیدمش، خیلی هم چهارشانه و قوی هیکل به نظر می‌رسید. این‌قدر پوست نرمی داشت که اصلاً نفهمیدم کِی بغلم کرده بود! هنوز همان لبخند دفعه‌ی آخر را روی لب‌ها داشت و خیره نگاهم می‌کرد:

-گفته بودم خوب می‌پرم!

-آره گفته بودی.

نگاهی به اطراف انداختم. ظاهرا هنوز در میان انبوه شاخه‌های آن درخت عظیم بودیم و پرواز می‌کردیم.

-چرا فرود نمیایم؟

-گفتم که، این‌جا شاخه‌ها خیلی از هم فاصله دارن. یه‌کم دیگه می‌رسیم، نگران نباش.

راست می‌گفت، اصلا جای نگرانی نبود. برعکس، خیلی هم احساس راحتی می‌کردم. دوباره حالم خوب شده بود. این روزهایم به همین منوال می‌گذشت. یک‌هو حالم خیلی خوب می‌شد و کارهای عجیب می‌کردم و حرف‌های نامربوط می‌زدم. بعدش دوباره بی‌حال می‌شدم و نای تکان خوردن هم نداشتم. از مؤذن پرسیدم: ببینم، تو رنگی شدی داداش؟!

و غش‌غش خندیدم. به خیالم شوخی بامزه‌ای کرده بودم؛ ولی مؤذن کاملا خونسرد جواب داد:

-از کجا فهمیدی؟ آره رنگی شدم، خیلی وقت پیش.

فکر کردم فاز شوخی را گرفته و جوابی داده که کم نیاورده باشد. من هم ادامه دادم:

-خب چرا حموم نمی‌ری؟

-با آب که پاک نمی‌شه این چیزا. نمی‌دونم چی کارش کنم.

-یعنی چی؟ هر رنگی بالاخره پاک میشه.

کمی در خودم فرو رفتم. نکند مثل آن‌دفعه راست می‌گفت و راستی راستی رنگی شده بود. ازش پرسیدم:

-اصلاً چی شد که رنگی شدی؟

-هیچی، یه روزی خیلی خوب پریدم!

دوباره از آن جواب‌های عجیبش را داده بود. چند پلک سریع زدم و دوباره نگاهش کردم.

-خوب پریدی؟ از کجا؟ چه ربطی به رنگی شدنت داره؟

-دیگه رسیدیم!

مؤذن روی یک شاخه‌ی دیگر ولم کرد و تا به خودم آمدم، دستگیرم شد که دوباره غیبش زده. هرچه اطراف را نگاه کردم، اثری ازش نبود. مطمئن بودم تا خودش نخواهد، نمی‌شود پیدایش کرد. تکانی به خودم دادم و از جا بلند شدم. حرف عجیبش مرا در فکر فرو برده بود. کلا رمزگونه حرف می‌زد. رمزگشایی حرف‌هایش هم کار من نبود. نگاهی به اطراف انداختم. ظاهرا شاخه‌ی جدیدی که رویش فرود آمده بودم، خیلی نزدیکتر به سطح زمین بود. به راحتی می‌توانستم از رویش پایین بپرم. با یک جهش کوتاه به سطح زمین رسیدم. فضا به کل عوض شده بود. در این چند روز اصلا گذارم به این قسمت ویلا نیفتاده بود. روبه‌رویم یک چمن‌زار بی‌انتها دیده می‌شد با تپه‌های سرسبزی که از هر طرف تا چشم کار می‌کرد، امتداد داشت. تنها درختی که آن حوالی به چشم میخورد، همانی بود که ازش پایین آمده بودم. برگشتم و نگاهی به سرتاپایش انداختم. هیچ به ظاهرش نمی‌آمد آن‌قدر بزرگ باشد.

حالم خیلی خوب بود. اگر می‌شد از این ویلا بیرون بروم و زنم را پیدا کنم، می‌آوردمش همین‌جا. کی به کی بود؟ محسن اصلا پیدای‌مان نمی‌کرد. بعید می‌دانستم خودش هم به همه‌جای ویلا آن‌قدر مسلط باشد. توی همین فکرها بودم و داشتم برای خودم توی چمنزار جست‌وخیز می‌کردم که احساس کردم یکی دارد پشتم می‌دود. سرم را برگرداندم. خودِ گور به گور شده‌اش بود: آقا محسن! قوز دماغش پس از زمین خوردن تبدیل به یک چند ضلعی عجیب شده بود. قیافه‌اش خیلی دمغ به نظر می‌رسید. حتی نکرده بود خون روی صورتش را پاک کند. مصرانه داشت دنبالم می‌دوید. ابتدا ناخودآگاه پا به فرار گذاشتم. بعد از مدتی احساس کردم دلیلی برای فرار وجود ندارد. ایستادم. برگشتم و صاف توی چشم‌هایش نگاه کردم. او هم ایستاد. نفسش بریده شده بود. روی زمین خم شد تا نفسی تازه کند. همان‌طور که تماشایش می‌کردم، با خودم فکر کردم که چرا ولم نمی‌کند؟ این دیگر چه‌جور آدمی است؟ اگر ولم می‌کرد، لام تا کام باز نمی‌کردم. اصلا چه می‌خواستم به کسی بگویم؟ هیچ معلوم نبود اصلا آن جنازه الان کجاست؟ اگر هنوز در خرابه‌ی من افتاده بود که بدتر از او، پای خودم گیر بود. خلاصه هرجور که حساب می‌کردم مهره‌ی آن‌چنان خطرناکی برایش به حساب نمی‌آمدم که بخواهد آن همه مدت دست به سرم کند. نگاهی به لباس‌هایم کردم. همه پاره پوره و خاکی شده بودند. یادم نمی‌آمد از وقتی که به ویلا آمده بودم، حمام رفته یا لباس‌هایم را عوض کرده باشم. راستش آن‌جا برای من زیادی زیبا بود. هیچ‌وقت آن‌همه خوشبختی را از کسی نخواسته بودم. همان درست شدن سقف خانه‌ی موروثی برایم کافی بود. چمن‌زاری که روبه‌روی چشم‌هایم نقش بسته بود، انگار تا ناکجاآباد ادامه داشت. نگاه به آن منظره، درحالی‌که خورشید صاف و مستقیم بهش می‌تابید و رنگش را غلظت بیشتری می‌داد، خیلی کِیف داشت. نفس کشیدم و بوی چمن را استشمام کردم. دوباره برگشتم و نگاهی به محسن انداختم. فریاد زدم:

-چرا ولم نمی‌کنی برم؟ حساب‌مون صاف شده دیگه! تمومش کن این مسخره‌بازیتو!

محسن آرام گرفته بود. صاف ایستاد و چشم‌هایش را به من دوخت. دماغش به نظرم دیگر قابل استفاده نبود. باید می‌کَند و می‌انداختش دور! با حالت طعنه‌واری گفت:

-باشه ولت کردم. برو! ببینم خودت بلدی چه‌جوری باید بری؟

-نه. معلومه که بلد نیستم. اصلا من چه می‌دونم این‌جا کجاست؟ هنوز توی ویلاییم؟

پاسخی نداد. ادامه دادم:

-راه خروج رو تو باید نشونم بدی!

-بگو ببینم، بالای اون درخت که رفته بودی، کسی رو دیدی؟ گفته بودم خطرناکه، چرا رفتی؟ این‌همه بهت هشدار دادم.

-کِی هشدار دادی؟ وقتی رسیدم اون بالا؟

-نخیر، تو این مدت چندبار بهت گفته بودم نرو اون بالا. تو زیادی عقل از سرت می‌پره. اون کباب‌ها بهت نمی‌ساخت.

-اصلا بگو ببینم چند وقته، چند وقته منو این‌جا نگه داشتی؟

محسن چهره‌اش درهم رفت:

-سوال‌هات مشکوک شده! معلومه که کسی رو دیدی. حالا دیگه مطمئن شدم. بگو ببینم، چه ریختی بود؟

-به تو ربطی نداره!

بعد از این‌که این جمله را توی صورتش فریاد زدم، رویم را برگرداندم و با چهره‌ای درهم ازش دور شدم. هیچ خوش نداشتم در مورد مؤذن چیزی به او بگویم. همان‌طور که می‌رفتم، محسن پشتم با قدم‌های بلند راه می‌آمد و داد می‌زد:

-بذار یه چیزی بهت بگم. تو این‌جا رو این ریختی کردی! فکر می‌کنی من راه خروج رو بلدم؟ به عمرم پامو این‌جا نذاشتم.

همه‌اش مزخرف بود! می‌خواست این طوری ازم حرف بکشد.

-اگه بگی چه ریختی بود، شاید بشه کاری کرد. فقط کافیه مشخصاتشو واسم بگی.

یک لحظه ایستادم. برگشتم و مستقیم توی چشم‌هایش نگاه کردم:

-اول یه‌کم کباب بده! بعد بهت می‌گم.

-حرف بزن ببینم! از کباب خبری نیست.

-تا کباب ندی، منم هیچی بهت نمی‌گم.

محسن کمی مِن و مِن کرد. بعد از چند لحظه انگار که این‌گونه درخواست‌ها را از جانب من پیش‌بینی کرده باشد، از جیب ژاکتش کمی کباب زردرنگ که توی دستمال کاغذی پیچیده شده بود بیرون آورد و به سمتم دراز کرد. آن‌گاه با صدای بلند گفت: شانس آوردی همرامه. برا خودم نگه داشته بودم. این دیگه آخرین‌باره از این حال‌ها بهت میدم. لیاقت نداری!

به سرعت به سمتش رفتم و کباب را از دستش قاپیدم. باید بلد می‌بودی چه‌طور بلمبانی‌اش که بیشترین لذت را ببری. اگر مثل کباب‌های معمولی خورده می‌شد، به سرعت آب شده و پایین می‌رفت و احساس دلچسبی که ایجاد می‌کرد، خیلی زودتر محو می‌شد. باید زیاد میجویدی‌اش تا طعمش در تمام دهانت پخش شود.

همان‌طور که چشم‌هایم را بسته بودم و از رعشه‌های لذت بخشی که سراسر بدنم را فرا می‌گرفت کیفور می‌شدم، فکرم به سال‌های خیلی دور رفت. یاد اولین‌باری افتادم که در عمرم کباب خورده بودم. خانه‌ی آقاجونم این‌ها بودیم. ده-دوازده سالم بیشتر نبود. آقاجون جلوی همه‌ی فامیل بهم قول داده بود که اگر معدل خوبی بیاورم، یک ناهارِ آخر هفته را برای کل خانواده کباب می‌گیرد. صلات ظهر بود. آفتاب از پشت بام تیغ کشیده و روی ایوان سایه افتاده بود. خوب یادم است که پای سفره تمام فکر و ذکرم آن کباب‌هایی بود که گوشه‌هایش از لای نانِ داغ بیرون زده و با آن رنگ و لعاب جادویی‌اش بهم چشمک می‌زد. همه‌ی اعضای فامیل دعوت بودند. سفره از این‌سر تا آن‌سر ایوان خانه پهن بود. همه‌ چهارزانو نشسته و در انتظار مامان و برادر کوچکم که هم چنان مشغول رفت‌وآمد و چیدن قاشق‌ها و چنگال‌های باقی‌مانده بودند، با هم خوش‌وبش می‌کردند. رادیو را هم لب طاقچه‌ی پنجره‌ی اتاق مامان که رو به ایوان باز بود، گذاشته بودند. داشت آهنگ «تو ای پری کجایی» را پخش می‌کرد. من نزدیکترین جا به کباب‌ها را برای نشستن انتخاب کرده بودم. به حالت نیم‌خیز و مایل به سمت سینی کباب‌ها نشسته و آماده‌ی حمله بودم. مامان وسواس گرفته بود. هی بلند می‌شد و می‌رفت و می‌آمد. آن‌قدر طولش داد که طاقتم طاق شد و دستم را بردم سمت یکی از کباب‌ها. آقاجون محکم زد پشتِ دستم و گفت که اول باید بگذارم بزرگترها بکشند، بعد نوبت من هم می‌شود؛ ولی گوشم بدهکار نبود. وقتی هوسم از یک حدی شدیدتر می‌شد، کسی نمی‌توانست جلویم را بگیرد. دو تکه‌ی بزرگ برداشتم و به نیش کشیدم و از پای سفره در رفتم. آقاجون هم غذا را ول کرد، فحشی زیر لب داد و شروع کرد دنبالم دویدن. از بچگی سرعت خوبی داشتم. آن ظهرِ کذا هم از سرعتم استفاده کرده و آن‌قدر توی محله‌مان کوچه پس کوچه کردم که دیگر نتوانست بهم برسد. بین‌مان حسابی فاصله افتاده بود. فقط صدایش از دور به گوشم می‌رسید. از آن فاصله داد می‌زد. مطمئن بود حرف‌هایش را می‌شنوم. می‌گفت:

-بالاخره که برمی‌گردی خونه. اون وقت تا یک هفته از ناهارِ درست و حسابی خبری نیست.

تا مدت‌ها بعد هیچ لذتی برایم بالاتر از لذتِ خوردن آن کبابِ سر ظهر نبود. همه‌اش را توی کوچه‌های محله و در حال این‌طرف و آن‌طرف سرک کشیدن و قایمکی خوردم، یک لذتِ همراه با ترس. کوچه‌های محله‌مان آنقدر پیچ در پیچ بود که موقع برگشت خودم هم مسیرم را گم کردم. بالاخره سر یک پیچ اتفاقی دیدمش. داشت از سمت مقابلِ من می‌آمد که ناغافل به هم رسیدیم. راستهی یک دیوار بلند را گرفته بود و قدم میزد. آفتاب بدجوری از آن بالا می‌تابید. دیوارِ بلند روی صورتش سایه انداخته بود. وقتی متوجه من شد، سرجا ایستاد. چند لحظه از جایش جنب نخورد. دمپایی ابری به پا داشت. هر آن منتظر بودم که دمپایی را دربیاورد و توی صورتم پرت کند. هر دوی‌مان مدتی به همان حالتِ ثابت، ایستاده بودیم و همدیگر را نگاه می‌کردیم تا این‌که او یک قدم به سمتم برداشت و جلو آمد. نزدیک‌تر که شد، دیدم انگار اصلا یکی دیگر است، آقاجونِ همیشگی نبود! از حالت چهره‌اش ترسیدم. شروع کردم به عقب عقب رفتن …

در همین لحظه به خودم آمدم و دیدم چیزی با سرعتی وصف‌ناپذیر از بالای سر من و محسن رد شد. آن‌قدر سریع که نتوانستم درست ببینمش. تا به خودم آمدم، دیگر نبود. سرعتش به حدی بود که بادِ تندی را پشت سرش بلند کرد. بادی که یک لحظه هم من و هم محسن را تکان داد و مجبورمان کرد سرمان را توی یقه فرو ببریم. گرد و خاکِ زیادی به‌پا شد و به همان سرعت هم آرام گرفت. تأثیری که این اتفاق داشت، این بود که سکوت عجیبی توی فضا و ذهن من برپا کرد. انگار از همه چیز خالی شده بودم. حتی یادم نمیآمد داشتم به چه فکر میکردم. سرم را بلند کرده و نگاهی به بالا انداختم. هیچ خبری نبود. حتی یک تکه ابر یا یک پرنده که آن دور و بر بی‌خیال برای خودش آواز بخواند. بالای سرم فقط مؤذن آبی را می‌دیدم. صاف و زلال، یک‌دست و شفافتر از همیشه روی آن چمن‌زارِ بی‌انتها خیمه زده بود و در سکوت نگاهم می‌کرد.

منتشر شده در مجله خوانش

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

به بالای صفحه بردن